مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو


یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید


گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک


از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار


تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش


دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن


بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق


خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت


حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو